پس از یاد و نام خدای بزرگ و مهربان، سلامی به زلالی باران به همهی شما دوستان و خوانندگان همیشگی کولهپشتی! امیدوارم که حال شما و خانوادههایتان خوب باشد.
همینطور که مانند هر روز تقویم را ورق میزدم تا مناسبت مهم هفته را پیدا کنم، زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی تلفن را برداشتم. بابابزرگ بود. پس از سلام و احوالپرسی از او خواستم که به خانهی ما بیاید زیرا دلم خیلی برایش تنگ شده بود.
راستش من که درس و تکلیف مدرسه و کلاسهای تقویتی وقتم را حسابی پر کرده، دلم برای صحبتها و صدای مهربانش تنگ شده بود.
بابابزرگ گفت: «نه باباجان، الان خیلی کار دارم.»
پرسیدم: «چهکاری است که نمیتوانید حتی تا جمعهی دیگر یک روز پیش ما بیایید؟»
بابابزرگ با مهربانی خندهای کرد و گفت با همکارانش یک سقاخانهی بینراهی میسازند که هر رهگذر و مسافر تشنهای بهراحتی آب بنوشد و به امام حسین(ع) سلام بدهد و یاد کربلا بیفتد.
خیلی خوشحال شدم و گفتم: «اتفاقا در تقویم دیدهام که هفتهی بعد روز تولد امام حسین(ع) است.» تشکر کردم و ادامه دادم: «اشکالی ندارد اما قول بدهید هر وقت کار ساخت سقاخانه تمام شد، یک روز من را هم با خودتان به دیدنش ببرید.»
بابابزرگ خندید و گفت: «حتما، حتما! میبرم تا ببینیاش.» بابا بزرگ خداحافظی کرد.
دفتر نقاشیام را برداشتم و شروع کردم به کشیدن یک آبخوری زیبا یا به قول بابابزرگ سقاخانه. آخر از شکل سقاخانه خیلی خوشم میآمد زیرا دیده بودم وقتی مردم از آب سقاخانه مینوشیدند، میگفتند خدا پدرشان را بیامرزد که اینجا را ساختهاند.
دور سقاخانهام چند کبوتر باید بکشم و یک پرچم زیبا. میخواهم نقاشیام را به بابابزرگ هدیه کنم و پایینش بنویسم: «کارهای خوب همیشه میمانند.»